داستانی عبرت آمیز
...شايد يه وبلاگ

رفاقتي ديرينه داشتن، تا جايي كه مردم فكر ميكردن اين دو نفر باهم برادرند. روزي روزگاري مسعود نقشه گنجي رو به محمود نشان داد و با هم تصميم گرفتن كه به دنبال گنج برن. يك روز محمود و مسعود از خانواده شان خداحافظي كردن و رفتن. محمود نقشه اي در سر داشت كه وقتي به گنج دست پيدا كرد مسعود رو از سر راهش برداره و اونو بكشه. بعد از چند روز سختي به گنج رسيدند. و محمود طبق نقشه اي كه در سر داشت مسعود رو كشت و گنج رو برداشت و به خانه اش برگشت. با آن گنج زندگي اش از اين رو به آن رو شد. ولي زن مسعود كه فهميده بود مسعود به دست محمود كشته شد با نا اميدي به شهر مهاجرت كرد و بعد از ادامه تحصيل در يك بيمارستاني به پرستاري مشغول شد. بعد از چند سال كه آبها از آسياب افتاد محمود به دليل بيماري به بيمارستان شهر ميره و اونجا بستري ميشه اتفاقا زن مسعود هم توي همون بيمارستان كار ميكرد كه يكدفعه ديد محمود توي يكي از اتاقها بستري هست. رفت توي اتاق و مطمئن شد كه اوني كه بستري هست همون كسي هست كه شوهرش را كشت. اينجا بود كه زن مسعود به فكر انتقام افتاد. از اتاق بيرون رفت و يك سرنگ را پر بنزين كرد و آمد خودش را پرستار كشيك معرفي كرد و سرنگ پر از بنزين را در بدن محمود خالي كرد. بعد از چند ثانيه حال محمود بد شد و عرق ميكرد در اين لحظه زن مسعود خودش رو معرفي كرد و به محمود گفت تو بودي كه همسرم رو كشتي و حالا من انتقام همسرم رو ازت گرفتم و در بدنت بنزين تزريق كردم. در اين لحظه محمود از روي تخت پايين اومد زن مسعود فرار كرد و محمود به دنبالش مي دويد و با چاقويي كه در دست داشت ميخواست زن مسعود رو هم بكشه. زن مسعود بعد از پايين رفتن پله ها به بمبست رسيد و ديگه راه فرار نداشت، محمود از راه رسيد و با چاقويي كه در دست داشت زن مسعود رو تهديد به مرگ  كرد، زن مسعود كه ديگه راه فرار نداشت تسليم شد و روي زانو هايش افتاد و به محمود گفت منو بكش! محمود نامرد هم دستان خود رو بالا برد و ميخواست چاقو را در قلب زن مسعود فرو كند، زن مسعود چشمان خود را بست و محمود دستان خود را رها كرد ولي ناگهان در فاصله بسيار كم از قلب آن زن، محمود از حركت ايستاد. زن مسعود چشمان خود را باز كرد و ديد كه محمود از حركت ايستاد و چاقو هم در دستانش هست. ازش پرسيد كه چرا نميزني؟ محمود گفت: بنزينم تموم شد!!!ا



نظرات شما عزیزان:

ماریاچی
ساعت2:42---7 بهمن 1390
سلام

منو میبو30؟
اگه نبو30 خیلی لو30 .
مر30 .
نگی به که30
خیلی نف30 .
عزیزم نتر30
از هرکی بپر30
به این موضوع میر30
که تو واسم همه ک30


ماریاچی
ساعت1:06---3 بهمن 1390
سلام شبت بخیر



درسته دیر وقته ولی یاد کردن از عزیزان وقت و بی وقت نداره



پس دوست دارم اندازه دنیا . بهم سر بزن که از اومدنت خوشحال بشم



بای تابعد


حانیه
ساعت1:04---1 بهمن 1390
بلاخره همرو نمیشه راضی کرد

اگه نظر مردم برات مهمه رای اکثریت برات مهم باشه

به نظر من وبت ویترین داستان های کوتاست

که خیلی زیباست


پاسخ: می دونم شما و تمام دوستان لطف دارید اما اگر بخوام اینجا ادامه بدم باید هیچی ننویسم این آرشیو مطالب و کامنت ها حیفه اما ببین چی شده که می خوام همه اینا رو رها کنم


حانیه
ساعت14:15---30 دی 1390
وای قبلا هر روز اپ میکردی

جواب نظارات میدادی

اما الان

پاسخ: آره راست می گی دیگه با این وبلاگ حال نمی کنم چون هرچی می نویسم و می گم یکی هست که .....


mohamad
ساعت8:25---29 دی 1390
واسه چی؟

کجا مینویسی؟

اگه قابل دونستی به ما هم بگو کجا مینویسی
پاسخ: سلام محمد جان بهت می گم اما قول بده به کسی نگیا


حانیه
ساعت0:04---29 دی 1390
اگه دوست داری به من میدی پاسخ: حتما

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






ارسال شده در تاریخ : 9 / 11 / 1390برچسب:, :: 17:39 :: توسط : بهزاد

درباره وبلاگ
خدايا ؛ کسي را که قسمت کس ديگريست، سر راهمان قرار نده... تا شبهاي دلتنگيش براي ما باشد... و روزهاي خوشش براي کس ديگري...!
آخرین مطالب
نويسندگان
پيوندها

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 297
بازدید دیروز : 11
بازدید هفته : 314
بازدید ماه : 1645
بازدید کل : 265763
تعداد مطالب : 462
تعداد نظرات : 1023
تعداد آنلاین : 1